۲۹
مرداد
دو روز پیش یعنی بیست و هفت مرداد سالگرد ازدواجم بود.
غریبانه ترین و غم انگیزترین سالگردی که تا حالا داشتم.
جشنی که برپا نشد . روز خاصی که معمولی شد.
دلخوش به سه بوسه ای شدم که نقشش برای همیشه روی گونه م می مونه
وقتی خیلی دلتنگ می شدم مادرم می گفت :
زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز. جالب اینجا بود که بعد از این مصرع خودش
مات ِ یه نقطه در جایی که او می دید و من نمی دیدم ، می شد و آهسته تر
زمزمه می کرد ؛ من از زمانه ی بی اعتبار می ترسم ، من از کرشمه ی ابروی یار
من لبخند می زدم و می گفتم همچین می گی با زمونه بساز انگار کار دیگه ای
هم می تونم بکنم . اما صدامو نمی شنید . هنوز نگاهش محو اون جایی بود که
حالا بعد از اون همه سال من هم به جایی نگاه می کنم که کسی نمی بینه و